فندق ما، پارساجونيفندق ما، پارساجوني، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

پارسا، فندق ما

پسرم هر روز داره بزرگتر میشه

این چند روز هم که باز نذاشتن تو تنها بمونی و مامانی(مامان)اومد پیشت.و تو کلی باهاش حال میکنی اخه همش باهات بازی میکنه و نمیزاره که تو حوصلت سر بره .بیچاره دلم برا دایی علیرضا و اقاجون میسوزه این چند روز همش تنها بودن ویه غذای درست و حسابی هم نخوردن. میخواستم از بزرگ شدنت بگم از اینکه روز به روز بزرگتر و شیرینتر میشی.امروز عصر وقتی بابایی لباس پوشید که بره سر کار تو بیشتر از گذشته بهش پیله کردی ینی اصلا پیش ما نمیومدی چون میخواستی با بابا بری بیرون ینی دیگه ما لباس میپوشیم تو میفهمی که قضیه بیرون رفتنه.راستی چند دقیقه قبل از اینکه بابا بره کمربند بابا رو برداشته بودی و باهاش بازی میکردی و بهش نمیدادی.اینم از اون شیرین ...
24 تير 1390

خريدهاي جشن تولد پارسا

ميدوني که باباجون برا اولين سالروز تولدت ميخوايم بترکونيم.   تو اين چند روز گذشته يه بار برا خريد تزئينات و فشفشه و اين جور چيزا رفتيم بيرون يه بار رفتيم لباس برات خريديم. به به! چه لباسهاي خوشکلي هم. حالا شب تولدت که شد مي پوشي مي بيني چقدر ناز و خوشکلند. راستي کادوي تولد هم برات خريديم. حالا بهت نميگم که سورپريز باشه. قراره شنبه شب که شب نيمه شعبان هم هست جشن تولدت رو تو خونه آقاجون اينا که حياط بزرگي هم داره بگيريم. به خاطر اينکه شب عيد حضرت مهدي هستش و همه خونه آقا جون اينا جمع ميشند تصميم گرفتيم تولدت رو يه شب زودتر بگيريم. اين جوري بهتره خود بابا هم بهتر به کارش ميرسه. همه موافقند که ش...
23 تير 1390

شیطونی از همه مدلش هست

امروز دیگه خیلی از دست اولا خودم و بعدم تو عصبانی شدم دیگه.اخه میدونی چی کار کردی ؟صبح که من خواب بودم رفتی توی تراس و خاک گلدونمون رو زیرورو کردی به دست و صورتت مالیدی و از همه بدتر اونا رو خورده بودی اخه عزیز مامان جیگرم اگه خدایی نکرده مریض بشی من دست تنها چی کار کنم؟؟؟؟ بعد همون موقع بود که بابا هم از سر کار اومد و تو با اون وضع پر از خاک و گل دید و بهتره دیگه نگم که چی شد..... ...
19 تير 1390

خواب ناز نازی

این گل پسر ما توی خواب هم دست از شیطنت بر نمیداره.امشب بعد از کلی بازی و شیطونی ساعت تقریبا 10 بود که خوابوندمت تا یه کمی از کارهام رو بکنم. اخه صبح هم قراره که بریم پیش مامانیا.خلاصه یه نیم ساعتی گذشته بود و من یه کم جمع وجور کرده بودم وتازه اتو را اورده بودم که لباسامون رو اتو کنم که دیدم تو بدون هیچ سرو صدایی پا شدی و از اتاق اومدی بیرون و توی راهرو چهار دست و پا داری میای به سمت من و میخندی و کلی هم ذوق کردی من  و عمه منصوره هم کلی از این کارت خندیدیم منم زود پا شدم و بردم خوابوندمت دوباره.ولی این کارت امشب یک بار و دو بار هم نبود 3بار بلند شدی و اومدی توی راهرو و من دوباره خوابوندمت.اخه تو این قدر دنبال بازی کردن هستی که به خوابت ه...
16 تير 1390

چند روز گذشته

خيلي خوشحاليم که دوره بيماري بدي رو که داشتي گذروندي. من و مامان خيلي نگرانت بوديم ماماني هم اومده بود پيشت تا بيشتر بهت برسند. تقريبا از دو هفته پيش بود که حالت S شده بود. ولي خدا رو شکر با دوا درمون و دوره اي که بايد براش طي ميشد الان نازنين پسرم مثل سابق... آره ديگه. امروز که آقا جون اومد خونه گفت رنگ و روت برگشته خدا رو شکر. آره ديگه آقا جون عمه منصوره رو آورده بود که شما حوصله ات سر نره. تو تعطيلات تابستون قراره عمه هر هفته بياد پيشت. البته قراره!!! اين چند روز هوا حسابي گرم شده و روزها نميشه بيرون رفت ديشب برديمت پارک تا يه کم هوا عوض کني ولي روروک ات را نداشتيم و شما هم دائم ميخواستي چهار دست و پا بري رو چمن. من و مامان...
12 تير 1390

مامان هم مینویسد

پارسای عزیزم سلام.ببخشید که یه کم دیر شروع کردم برات بنویسم .الان تو نزدیک یک سالت شده و دو هفته دیگه میخوایم برات جشن تولد بگیریم و من و بابا داریم کلی برای اولین جشن تولدت برنامه ریزی میکنیم.خب بگذریم داشتم میگفتم که چرا دیر شروع کردم برات بنویسم اخه از بس که تو شیطون هستی و هیچ فرصتی برا این کارا بهم نمیدی الانم ساعت ١٢ شب هستش و تو خواب هستی که من وقت این کارو پیدا کردم.امیدوارم که از این به بعد بیشتر بتونم به دفتر خاطراتی که بابا برات درست کرده سر بزنم و از شیطونیها و شیرینیهای تو بنویسم که وقتی انشالا بزرگ شدی با هم دیگه بخونیمش. 
11 تير 1390

اعتراف میکنم که دیگه بریدم

تا حالا چند تا از اين مامان هاي ني ني وبلاگي گفتند جالب و عجيبه که يه بابا داره واسه بچه اش وبلاگ مي نويسه. خوب راستش الان دارم ميبينم جاي تعجب هم داره چون بعد از يه غيبت طولاني و غافل شدن از نوشتن خاطرات پارسا، دارم اين مسئوليت سنگين را واگذار ميکنم. و جانشين بر حق بابا کسي نيز جز "ميتي کومان"... نه نه نه چي شد جوگير شده بودم. مامان پارسا قراره کمکم کنه. تا ببينيم که چه پيش آيد. در هر صورت پارساي بابا بايد منو ببخشه که اين اواخر به خاطر مشغله کاري غافل شده بودم.
8 تير 1390
1